ارمیا ارمیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ارميا خوشمزه ترين آلــــــــــــــــــــــوچـــــــه

حاضر شدن

سلام قند عسلم ديروز ظهر با كمك داداش اميرحسين جون ساك بيمارستان رو حاضر كردم البته يه سري وسايلهايي رو كم دارم كه اونا رو تو اين هفته حتما تهيه ميكنم ديشب دل درد گرفته بودم اونم دل درد بنفش كه اصلا  دل دردم خوب نشده و هنوز دارمش منتها كمتر از ديشبه خودمم نميدونم كه اين انقباضه يا نه؟هرچي هست پيچ ميده خدا كنه زودي اين دو هفته تموم شه،بابايي هم صبح ساعت 11 رفت بندرعباس من موندم و تو و داداشي به قول اميرحسين البته شما آلوچه تو دل من خوابي هنوز بيدار نشدي وسايلي كه ميخوام با خودم ببرم البته يه مقداركي كمه ايشالا به سلامت دنيا بياي   ...
30 دی 1391

سونوي آخر بارداري

سلام قند عسلممممممممم خيلي خيلي خيلي اين روزها گرفتار بودم و اصلا فرصت آپ كردن رو نداشتم فقط در حد اين بود كه بيام نت يه سربزنم و فورا برم آخرين سونو هم دادم و يه پسر بچه قند عسلي كوشول موشولو البته در مقايسه با داداش اميرحسين ميگم آخرين سونوي اون كه رفتم 3750 گرم وزنش بود وقتي دنيا اومد ماشالا 4 كيلوش بود اما شما كوشولويي 2300 گرم وزنت بود البته نا گفته هم نماند من اصلا استراحتي هم نداشتم و همش بايد به داداشي ميرسيدم ببرمش مهد بعدش كلاس موسيقي بعدش كاراي خونه الان هم نزديكه يك ماهه مهمون دارم مامان جونته ويه سوپـــــــــــــــرايز اين كه قراره بيان تهران زندگي كنن و بابا بزرگت هم به جمع اونا ميپيونده و هركسي زندگي خودش ميكنه خونشون رو رهن د...
28 دی 1391

چكاپ 32 هفته و شش روز

ديروز نوبت دكتر داشتم براي چكاپ خوب بار اولي كه با اين دكتره صحبت كردم خيلي بهم قوت قلب داد اصلا نترسيدم ديروز كه باهاش صحبت كردم كلا جا زده بود نميدونم چرا اما خوب يه جورايي اضطراب خودش رو منتقل ميكرد و هي ميگفت همزمان با عمل سزارينت بايد يه جراح عمومي هم باشه خداي نكرده اتفاقي بيفته در مهارت من نيست و از اين حرفها در صورتي كه دكتر قبلي خودم بهم گفته بود خودش به راحتي عمل رو انجام ميده من فقط به اين دليل رفتم پيش ايشون كه بيمارستانهاي ديگه هم بودن خلاصه ديشب زنگ زدم به دكتر قبليم و باهاشون صحبت كردم واگر خدا بخواد قرار براين شد خودشون عملم كنن بيمارستان پيامبران به جاي عرفان مهم دكترمه بيمارستان مهم نيست البته پيامبران هم نيمه خصوصيه و تقري...
3 دی 1391

آشفتگي

سلام عزيزم هنوز براي من روز شمار اومدنت نرسيده اما خوب اين هفته هاي آخري كلا دير ميگذره كلا انتظار همينجوره هر چي بيشترانتظار بكشي ديرتر بهش ميرسي يه چند مدتيه خيلي شايعات در مورد 21 دسامبر هست از اولش كه شنيدم باور نكردم آخه شايد از لحاظ علمي توي كهكشان يه سري اتفاقاتي بيفته اما خوب كي ميدونه دنيا كي به پايان ميرسه تا اونجايي كه به ما گفتن و ما هم خونديم و...... اينجور نبوده كه يه نفر بياد پيش بيني كنه وهمه چي متلاشي بشه بگذريم كه ديشب خيلي ذهنم درگير شد يه جورايي ترس برم داشت اول به خاطر اينكه بابايي پيشمون نيست و وقتي يه مرد تو خونه نباشه برق هم بره ترسناكه چه برسه به اينكه زمين تاريك بشه وما هم تنها. از لحاظ علمي ميگم زمين تاريك بشه نه ا...
29 آذر 1391

چكاپ 30 هفته و شش روزگي

سلام عشق كوچولوي من اين روزها دارم خودم رو براي آمدن پرمهرت آماده ميكنم يه سري از وسايلهايي كه از زمان داداش اميرحسين دارم آمده كردم پتوها حوله ها تشك بالشت همه اينا رو شستم تختتم بايد بگم بفرستنش امروز ويزيت يه خانوم دكتر جديد شدم كه بسيار خانوم جاافتاده و خوش برخوردي بودن و برخلاف دكترهاي ديگه كوچكترين چشم داشت مالي نداشتن و كلا هدفشون سلامتي بود و بس دكترپريوش آل طاها كه بصورت كاملا اتفاقي باهاشون آشنا شدم و قرار شد روز زايمان هم ماه آينده برام تعيين كنن نوبت بعديم 2 دي شد و بهشون گفتم از عمل آپانتيسي كه در بچه گي داشتم وتركيده به همين دليل از وسط شكمم پاره كردن به همون ميزان چسبندگي روده دارم و خودشون هم گفتن براي سزارين اولت هم قطعا و ب...
18 آذر 1391

خريد

امروز بعد از اينكه وبلاگت رو آپ كردم يهو به سرم زد برم و يه مقدار وسايل براي شما و داداش اميرحسين بخرم اينم وسايلي كه لازم بود و خريدم  يه عالمه هم براي داداش اميرحسين خريدم ...
12 آذر 1391

30 هفته

امروز وارد هفته 30 ام بارداريم شدم هرچه به ماههاي آخر نزديك ميشيم هيجانم خيلي بيشتر ميشه عزيزم انگار كه همون حال و هواي بچه اولم رو دارم ديروز يه سري وسايلهايي كه از زمان داداش اميرحسين داشتم حاضر كردم پتوها رو شستم تشك تخت رو شستم كم كم ديگه بايدهمه وسايلها رو آماده كنم و خودم رو براي آمدن پرمهرت حاضركنم،عزيز دلم داداش اميرحسين هم خيلي اين مسئله براش جا افتاده كه داره يه داداش مياد به جمعمون ديروز به من ميگفت: مــــــــامـــــــان چقدر شكمت گنده شده  بهش گفتم آخه داداشي داره بزرگ ميشه بياد پيشمون، شكمم رو بغل كرد و بوس ميكرد خيلي مهربونه اميرحسين اميدوارم هردوتون سلامت باشين و مثل يه كوه پشت هم باشين هرچه به روزهاي پاياني نزديك ...
12 آذر 1391

چكاپ 28 هفتگي

سلام پسر عزيزم خوب اين روزها تو شكمم وول ميخوريا ديروز نوبت چكاپ داشتم ديروز دقيقا 28 هفته ام بود و از امروز رسما وارد هفت ماهگي و سه ماهه سوم بارداري ميشم اميدوارم اين روزها به سلامت بگذره ديروز داداش اميرحسين رو با خودم بردم براي چكاپ شما وروجك،داداشي كلي ذوق كرد وقتي صداي قلبت رو ميشنيد با گلوش صداي قلبت رو در مي آورد به من ميگفت مامان صداش اينجوري بود الهي كه من فداي هر دوتون بشم خيلي دوستون دارم تو اين ماه 4 كيلو به وزنم اضاف شده واي خدا اين ماههاي آخري ميتركم خودم ميدونم اما خيلي مراقبم خودمو با خيلي ها كه تو مطب بودن مقايسه ميكردم من از همه اشون لاغر تر بودما اما بازم بايد مواظب باشم خيلي سنگين شدم دكتر هم ميگفت خيلي ورم كردي&nbs...
29 آبان 1391

يه اتفاق بد

سلام پسر گلم اين روزها حس اينكه وبلاگت رو آپ كنم ندارم ببخشيد خيلي تنبليم ميشه ديروز صبح ساعت 6 يه اتفاق خيلي بدي افتاد ماجرا از اين قرار بود كه دايي علي صبح پرواز داشت و بابايي ميخواست دايي رو برسونه فرودگاه خلاصه بابايي خيلي خسته بود به من گفت بهت زنگ ميزنم بيا پايين در حياط رو باز كن حدود يه نيم ساعتي گذشت با دايي علي تماس گرفتم بهش گفتم چيكار كردي رسيدي وسايلهاتو تحويل دادي، كه يهو بابايي زنگ زدو منم عجله كردم و باسرعت از رو  پله اومدم پايين ،روي دومين پله كه پامو گذاشتم پام سرخورد و تا سه پله اومدم پايين تر كمرم محكم خورد به لبه يكي از پله ها خيلي بد افتادم به حدي كه دندونام محكم به هم خورد به سختي بلند شدم و رفتم در حياط رو ب...
22 آبان 1391