يه اتفاق بد
سلام پسر گلم اين روزها حس اينكه وبلاگت رو آپ كنم ندارم ببخشيد خيلي تنبليم ميشه ديروز صبح ساعت 6 يه اتفاق خيلي بدي افتاد ماجرا از اين قرار بود كه دايي علي صبح پرواز داشت و بابايي ميخواست دايي رو برسونه فرودگاه خلاصه بابايي خيلي خسته بود به من گفت بهت زنگ ميزنم بيا پايين در حياط رو باز كن حدود يه نيم ساعتي گذشت با دايي علي تماس گرفتم بهش گفتم چيكار كردي رسيدي وسايلهاتو تحويل دادي، كه يهو بابايي زنگ زدو منم عجله كردم و باسرعت از رو پله اومدم پايين ،روي دومين پله كه پامو گذاشتم پام سرخورد و تا سه پله اومدم پايين تر كمرم محكم خورد به لبه يكي از پله ها خيلي بد افتادم به حدي كه دندونام محكم به هم خورد به سختي بلند شدم و رفتم در حياط رو باز كردم و زدم زير گريه كه چرا من بي احتياطي كردم باعث شد من اينجوري زمين بخورم خلاصه خيلي تو فكرت بودم تا صبح خوابم نبرد و خدا را شكر اتفاقي برام نيوفتاد خيلي خدارو شكر كردم و همين كه تكون خوردي تو شكمم خيالم راحت شد فقط پشتم خيلي درد ميكنه از همون موقع به بعد ،مخصوصا وقتي ميشينم و ميخوام پا شم خيلي اذيت ميشم اميدوارم اين دوران به سلامتي تموم شه