ارمیا ارمیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

ارميا خوشمزه ترين آلــــــــــــــــــــــوچـــــــه

خريد

امروز بعد از اينكه وبلاگت رو آپ كردم يهو به سرم زد برم و يه مقدار وسايل براي شما و داداش اميرحسين بخرم اينم وسايلي كه لازم بود و خريدم  يه عالمه هم براي داداش اميرحسين خريدم ...
12 آذر 1391

30 هفته

امروز وارد هفته 30 ام بارداريم شدم هرچه به ماههاي آخر نزديك ميشيم هيجانم خيلي بيشتر ميشه عزيزم انگار كه همون حال و هواي بچه اولم رو دارم ديروز يه سري وسايلهايي كه از زمان داداش اميرحسين داشتم حاضر كردم پتوها رو شستم تشك تخت رو شستم كم كم ديگه بايدهمه وسايلها رو آماده كنم و خودم رو براي آمدن پرمهرت حاضركنم،عزيز دلم داداش اميرحسين هم خيلي اين مسئله براش جا افتاده كه داره يه داداش مياد به جمعمون ديروز به من ميگفت: مــــــــامـــــــان چقدر شكمت گنده شده  بهش گفتم آخه داداشي داره بزرگ ميشه بياد پيشمون، شكمم رو بغل كرد و بوس ميكرد خيلي مهربونه اميرحسين اميدوارم هردوتون سلامت باشين و مثل يه كوه پشت هم باشين هرچه به روزهاي پاياني نزديك ...
12 آذر 1391

چكاپ 28 هفتگي

سلام پسر عزيزم خوب اين روزها تو شكمم وول ميخوريا ديروز نوبت چكاپ داشتم ديروز دقيقا 28 هفته ام بود و از امروز رسما وارد هفت ماهگي و سه ماهه سوم بارداري ميشم اميدوارم اين روزها به سلامت بگذره ديروز داداش اميرحسين رو با خودم بردم براي چكاپ شما وروجك،داداشي كلي ذوق كرد وقتي صداي قلبت رو ميشنيد با گلوش صداي قلبت رو در مي آورد به من ميگفت مامان صداش اينجوري بود الهي كه من فداي هر دوتون بشم خيلي دوستون دارم تو اين ماه 4 كيلو به وزنم اضاف شده واي خدا اين ماههاي آخري ميتركم خودم ميدونم اما خيلي مراقبم خودمو با خيلي ها كه تو مطب بودن مقايسه ميكردم من از همه اشون لاغر تر بودما اما بازم بايد مواظب باشم خيلي سنگين شدم دكتر هم ميگفت خيلي ورم كردي&nbs...
29 آبان 1391

يه اتفاق بد

سلام پسر گلم اين روزها حس اينكه وبلاگت رو آپ كنم ندارم ببخشيد خيلي تنبليم ميشه ديروز صبح ساعت 6 يه اتفاق خيلي بدي افتاد ماجرا از اين قرار بود كه دايي علي صبح پرواز داشت و بابايي ميخواست دايي رو برسونه فرودگاه خلاصه بابايي خيلي خسته بود به من گفت بهت زنگ ميزنم بيا پايين در حياط رو باز كن حدود يه نيم ساعتي گذشت با دايي علي تماس گرفتم بهش گفتم چيكار كردي رسيدي وسايلهاتو تحويل دادي، كه يهو بابايي زنگ زدو منم عجله كردم و باسرعت از رو  پله اومدم پايين ،روي دومين پله كه پامو گذاشتم پام سرخورد و تا سه پله اومدم پايين تر كمرم محكم خورد به لبه يكي از پله ها خيلي بد افتادم به حدي كه دندونام محكم به هم خورد به سختي بلند شدم و رفتم در حياط رو ب...
22 آبان 1391

كاش ميشد خودت اسمت رو انتخاب كني!!

سلام گل پسر من خوبي عزيزم تقريبا آخراي هفته بيست و سوم بارداري هستم و كم كم دارم وارد سه ماهه سوم بارداري ميشم البته آخراي آبان وارد سه ماهه سوم ميشم خيلي خوشحالم كه داري به جمعمون اضاف ميشي خيلي اين انتخاب اسمت منو عصبي كرده كاش ميشد خودت ميتونستي اسم خودت رو انتخاب كنب ! يه جمله ايي هست هر وقت بهش فكر ميكنم ميبينم خيلي راسته يكي اينه كه نميتوني  پدرو مادر خودت رو انتخاب كني و دومي اينكه اسم خودت رو .اسمهاي قشنگ زياده اما اختلاف نظر من و بابات خيلي شديده  خدا كنه سريع تر به توافق برسيم
3 آبان 1391

24 هفته و دو روز و چكاپ

عزیز دلم با امروز دقیقا ٢٤ هفته و دو روز هست که توی شکمم هستی دیروز نوبت دکتر داشتم و دکتر عزیزم در کمال تعجب به من گفتن چه عجب امروز به موقع اومدی و منم به خانوم دکتر گفتم که آخه داداش امیرحسینی مهدکودکه راحت به کارام میرسم. نمیدونم چرا هروقت نوبت دکتر دارم خیلی دوست دارم امیرحسین رو هم با خودم ببرم دیروز همه چکاپ ها شدم عالی بود خدا را شکر وقتی دکتر میخواست صدای قلبت رو گوش کنه چندبار تکون خوردی تو دلم، صدای حرکتت از توی دستگاه پخش میشد و يه آزمايش دارم بايد براي ماه آينده حاضرش كنم داشتم با دكتر صحبت ميكردم براي نوبت سونوي بعدي شما كه گفت الان هم ميتونيم انجام بديم خلاصه رفتم رو تخت دراز كشيدم فكرش كن دكتر چيكار كرد اول از همه رفت رو جنس...
3 آبان 1391